Feeds:
نوشته
دیدگاه

دیشب چهارشنبه سوری بود. برای همه همین بود اما برای ما خاکستر شدن آن تیکه ‌کاغذهایی بود که بیشتر اوقات بهانه‌ی باهم بودن و ماندنمان شده بود. و همین برایمان کافی بود. باید جلوی چشم خودمان سیاه می‌شد، می‌سوخت، خاکستر می‌شد و لحظه‌های گذشته جان می‌گرفت تا برای همیشه عمیقا در ذهنمان باقی بماند و آرام آرام مرهمی شود بر روح‌زخم‌خورده‌امان.

بعد از تعطیلی موقتی این وبلاگ تصمیم داشتم که هر زمان مجدادا در تحریریه نشریه صحبت‌نو فعالیت کردم آن‌وقت دوباره سر قلم را از نو باز کنم، اما هیچگاه گمان نکرده بودم درست 1 شب پس از جشن ماندگاری خودش و خاطره‌اش اولین پستم را پس از مدتها اینجا خواهم نگاشت.

من فک نمی‌کنم این چیزهایی که در  وبلاگ‌ها و برخی کتاب‌ها در مورد متولدین ماها و خصوصیت فردی هر شخص می‌نویسند درست باشد به نظر من آنها فقط یک نوع سرگرمی‌اند. من هیچ‌وقت به این طالع‌بینی‌ها معتقد نبوده‌ام و نخواهم بود. اما می‌بینم افرادی هستند که به شدت به این چیز‌ها علاقه نشان داده و پایبندند و گاهی کارها و تصمیات خود را بر اساس آن تنظیم می‌کنند که البته  من با این کارشان مخالفم. بسیاری از انسا‌نها سرنوشت و منش کاملا متفاوتی با یکدیگر دارند و ما فقط 12 ماه داریم که اگر آن را به دونیمه‌ایی هم تقسیم کنیم تازه می‌شود متولدین 24 نیم‌ ماه و در مقابل چیزی قریب به شش و نیم ملیارد انسان روی کره‌ی زمین. اگر قرار بود این همه سرنوشت تقریبا مشابه باشد خداوند این همه انسان نمی‌آفرید. مثلا زمانی در جایی خواندم متولدین ماه تیر با خود این ماه ناسازگار خواهند بود. جالب اینجاست هم بنده و هم پدر و مادر بنده هر سه متولد این ماه هستیم و هیچ وقت هم سر ناسازگاری نداشته‌ایم. البته ناگفته نماند که گاهی با مادرم اختلاف نظراتی که هر مادر و دختری با هم دارند را دارا می‌باشیم اما در کنارش همیشه با پدرم کاملا هم‌عقیده و هم‌زبانیم.

گره‌گوار سامسا مسخ شده

همه‌ی ما به نوعی از حشرات به خصوص حشرات چندش‌زا متنفریم. هرجا چهره کریهه آنها را اطراف خودمان می‌بینیم با یک ضربه‌ی نه چندان آهسته بدنش را پرس و کارش را می‌سازیم. البته اگر زبل باشیم و از چنگمان فرار نکند! با این اوصاف تحمل آنها غیرممکن است. حالا اگر این حشره یک موجود به ظاهر حشره شکل و با روحیات و ماهیت آدمیزاد باشد چه؟ آیا او یک جانور در گروه حشرات تلقی می‌شود؟ پس عواطف درونی و روحیات انسانی بودنش به کجا می‌رود؟ شاید هم اکنون بگویید این حرف غیر ممکن و تخیلی بیش نیست اما داستان مسخ این غیر ممکن را ممکن می‌کند و حوادث به ظاهر واقع‌گرایانه‌ایی را برای مخاطبین به تصویر می‌کشد. در این داستان یک انسان که بواقع از انسانیت حقیقی برخوردار است یک روز صبح به مانند هر روز از خواب نه چندان آرامی بر می‌خیزد و در کمال ناباوری خود را به صورت حشره‌ایی می‌بیند و  پس از گذشت لحظاتی با این موضوع به راحتی کنار می‌آید و جز یک اندوه اسفناک چیز دیگری برایش نمیماند و جالب‌تر اینکه خانواده او نیز، آنچنان که باید فضا را ناباورانه تلقی نمی‌کنند و تا مدتی با این رخداد به همین سادگی خو می‌گیرند. آن هم درشرایطی که خواننده انتظار حرکات و یا واکنش‌های مهیج‌تر و فضای عجیب‌تری را می‌کشد. شاید به گفته‌ی بعضی‌ها مفهوم حداقل این ناباوری با حال و هوای دوران نویسنده مطابقت کند و بتواند توجیهی برای آن باشد اما بعید می‌دانم بتواند خواننده را قانع کند. از ابتدا تا انتها داستان من به دنبال هویت حقیقی شخصیت اصلی داستان بودم تا بتوانم دلیلی بر مسخ شدنش بیابم اما این مجهول همچنان تا پایان در ذهنم ماند. این داستان مهمترین اثر مشهور فرانتس کافکا می‌باشد که به زبانی ساده و لحنی صمیمی و روان روایت شده است اما به نظر من گنگی شخصیت اصلی آن و عدم وجود دلیل منطقی و موجهی برای تغییر شکل او، داستان را در نظر خواننده غیر منطقی و شاید چیزی شبیه به یک تخیل یا طنز که به دور از ماهیت رئالیسمی داستان است جلوه دهد. و البته در یک چشم بهم‌ زدن فراموش شدگی پسرک مسخ شده ‌پس از مرگ اندوهبارش در اواخر داستان، واقعیت عمیقا تلخ دنیای به شدت مادی‌گرا یا ظاهر گرا را تداعی می‌کند. پسر بزرگ خانواده‌ایی که دیگر همانند گذشته نمی‌تواند به انتظارات جامعه کنونی و نزدیکانش پاسخ مثبت دهد و سرانجام این ناتوانی او را به شکل تنفر آمیزی طرد می‌کند و او را به کام مرگ می‌فرستد.

پس از خواندن داستان به یاد این سخن موباسان افتادم که می‌گوید: «انسان از حشرات هم کوچکتر است، چون آنها برای کشتن ما فقط نیش می زنند، ولی ما برای کشتن آنها تمام وجودشان را له و نابود می سازیم.»

بی تعهدی

فاطمه یوسفی برایم کامنت گذاشته که چرا وبلاگم را به روز نمیکنم یکی دو تا از دوستان تلفنی همین را از من پرسیدن و یکی و دوتای دیگر هم در جمیل،  با خود گفتم ممکن است برای دیگر دوستان و مخطابان محترم هم سوال شده باشد، این شد که تصمیم گرفتم همینجا علتش را بنویسم. البته دلیل آنچنان خاصی هم ندارد. واقعیتش این است که من بعد از آخرین پستم کمی سرم شلوغ شد، یعنی درگیر مسافرت کوتاه مدت، دو عروسی و امتحانات کلاس زبان شدم چنین شد که حدودا 10 روزی به سراغ اینترنت نیامدم جز 1بار آن هم به مدت کمتر از ده مین که به وب یکی از دوستان سر زدم آن هم بدون درج کامنت! اتفاقا چندین سوژه هم برای نگارش داشتم اما در این گیر و دار دلبستگی چندانی به نوشتنش نشان ندادم. شاید اینها بیشتر به این خاطر باشد که هنوز وبلاگ‌نویس متعهدی نشده‌ام و هیچ‌وقت خودم را ملزم به نوشته‌های منظم نکرده‌ام و هروقت عشقم بکشد چیزی در اینجا می‌گذارم و نهایتش اینکه عذاب‌وجدان چندانی هم به خاطرش به سراغم نمی‌آید. یعنی نمی‌آمد اما از وقتیکه اشتیاق مخاطبانم را برای نوشته‌های ناچیزم می‌بینم وجدان درد می‌گیرم اما متاسفانه هنوز آن تعهد لازم را حس نمی‌کنم پس قول الکی هم نمی‌توانم بدهم. و البته فکر نمی‌کنم این زیاد خوب باشد، نظر شما چیست؟

فقط هفتاد درصد

چن روز پیش چیزایی در مورد برگشتن پول‌های بی‌زبان مردم شهرمان شنیدم. این جور که پیداست قرار است از صد درصد پول‌های ربوده شده، هفتاد درصد آن بازگردانده شود و آرامش نسبی مردم در زمینه اقصادی به علت کلاهبرداری اخیر بازگردد. تا جایی که من شنیدم ظاهرا واکنش همشریان نیز نسبت به این جریان متفاوت است. خیلی‌ها با حالتی طلب‌کارانه دو مرتبه دادشان در آمده که این منصفانه نیست و ما تمام حقمان را می‌خواهیم. و عده‌ا‌ی می‌‌گویند: ما اصلا امیدی به این هم نداشته‌ایم و همین که بیش از نیمی از پولهایمان باز می‌گردد باید کلایمان را هوا بیندازیم و برخی دیگر نیز می‌گویند ما به این 70 درصد به این خاطر که 30 درصدمان باقی مانده‌امان جبران خسارت بقیه مالباختگان شود «فقط» تا الان قانعیم اما انتظار داریم به مرور باقی پولمان را با رسیدگی بیشتر مسئولین در این زمینه دریافت کنیم. من در پاسخ به گروه اول می‌گوییم: بی‌انصافی آن است که شما در حق خودتان کردید نه این کلاهبردار در حق شما. آن زمان که بر طمع درونتان روزبه‌روز افزوده می‌شد تا جایی که بر خی از شماها حاضر شدید حتی ملیاردها تومان را ساده به دست یک غریبه بسپارید باید فکر عاقبت ریسک‌تان هم کرده بودید. و به گروه دوم می‌گویم: مگر می‌شود به همین راحتی از فکر این همه پول که از شهرمان رفته گذشت و خود را به ناامیدی زد؟! این یعنی سکوت و نمایش ضعف و پذیرش حق خوری دیگران آن هم به همین راحتی. نه، باید برای پس گرفتن حق خود تا نهایت توان عادلانه جنگید. اما من با عکس‌العمل گروه سوم موافق‌ترم چون به نظر می‌رسد با پذیرش اشتبا‌ه‌ خود امیدوارانه به خواست خدا توکل دارند.

خلاصه عرض کنم خدمتتان که ساخت این وبلاگ ما هم برای خودش یک نمه ماجراهایی البته ساده دارد که عزمم را حسابی ساخته و بر آن شده‌ام که برایتان بازگو نمایم:

حقیقتش را بخوایید من هیچ وقت حال و حوصله وبلاگ را نداشته‌ام! چون احساس می‌کردم باید هر دفعه یک سری نوشته تازه و تقریبا جذاب برای خواننده‌هایم داشته باشم و قطعا نیز می‌بایست خودم را به نوشتن‌های منظم روزانه یا هفتگی مقید کنم و این برایم کمی یا شایدم بسیار سخت بود. مثل آنکه بخواهم به تنهایی آن هم در یک شب زمستانی خودم را به سر قله کوه قاف برسانم و تا صبح نشده بهترین ستاره‌ها را بچینم و برای عرضه به دیگران به زمین بیاورم! آها، گفتم سخت! بگذارید در این باب چیزی خدمتتان عرض کنم. بنده اصولا مطالعه کردن و حرف زدن یا همان فک زدن را بیش از نوشتن آن هم در قالب تنظیمات نوشتاری با انتخاب پرمعناترین و مناسب‌ترین واژه‌ها، دوست می‌دارم. چون در هنگام صحبت با دیگران آنچه به ذهن می‌آید «البته با تفکر چند ثانیه‌ایی» گفته می‌شود و زیاد خودمان را در قید و بند چیزی قرار نمی‌دهیم اما به هنگام تحریر، کلی چیز میز با چاشنی تفکر بسیار لازم است که این موجب میشود بنده سرم را زیاد برای نوشتن ‌به درد نیاورم و خود را در دام وبلاگ‌ها نیندازم. اما روزگار من را با کسانی آشنا کرد که مرا وادار به نوشتن نمود. حالا بگذریم که همیشه در دفتر خاطرات و یا وبلاگ کاملا شخصی‌ام تقریبا خاطرات روزانه یا هفتگی‌ام را می‌نوشتم و هیچ باکی هم از نوشتن نداشتم چون فقط برای خودم بود و یا در دوران مدرسه به خصوص آن دوران که انشاءها با موضاعات متفاوت داشتیم، همیشه خدا داوطلب خواندن انشاهایم بودم چون همیشه دست به قلم می‌شدم. و در واقع انشایم هم خوب بود. اما آن زمان هم زیادی سرم را برای چند صفحه بیخودی به درد میاوردم که مال من بهترین باشد، اما وقتی هم زیادی روی جملات و واژه‌های نوشتم متمرکز میشدم به نتیجه‌ی خاصی که نمیرسیدم هیچ؛ بلکه تقریبا ساعت‌ها وقتم صرف مرور و ویرایش بیهوده و مکرر نوشتم میشد. از این جهت می‌گوییم مرور و ویرایش بیهوده چون «هر نوشته آخر سر همان چیزی از آب در میایید که  بار اول به ذهنت با حس و فضای آن لحظه خطور کرده است، پس خروج از آن فضا دیگر هزار بار ویرایش که جملات و واژگانی با مفهوم بهتری را در بر داشته باشد میسر نخواهد بود و جالب هم همینجاست که معمولا همان نوشته‌ی اول به همراه ویرایشات جزئی بهترین خواهد بود.» برای دیگران نمیدانم اما لااقل برای خودم که همیشه اینگونه بوده است. به همین خاطر است که حتی نزدیک‌ترین دوستانم که برای خودشان وبلاگ داشته‌اند و همیشه خدا بهم پیشنهاد داشتن وبلاگ می‌دادند نتنوانستند در من تاثیر و یا انگیزه‌ایی برای ساخت وبلاگ ایجاد کنند.

خلاصه ماجرا از اینجا شروع می‌شود که «محمد خواجه‌پور» در جلسات کارگاه روزنامه‌نگاری از ما خواست که هریک برای خودمان وبلاگی داشته باشیم و مطالب نشریه را در وبلاگ‌هایمان دنبال کنیم. و روی آن تاکید و سماجت خاصی نشان داد که در نهایت آدمی را وادار به انجامش می‌کرد.   راستش را بخواهید اولش زیاد از این مسئله خوشم نیامد به همان دلیلی که بالا خدمتتان عرض کردم. ولی چه کنیم دیگر خواجه‌پور  است و استاد زورگیری و جبر و وادار ساختن! چنین شد که بعدا که سلولهای خاکستری مغزم را بیشتر بکار انداختم با خودم گفتم: حالا مشکلی نیست. احتمالا انتخاب سوژه‌هایش با خواجه‌پور و نوشتن از ما خواهد بود و این کار مرا راحتر می‌کند. چون به نظر من «انتخاب یک سوژه مناسب برای نوشتن قطعا سخت‌تر از خود نوشته است.» ودیگر اینکه با توجه به وابستگی و علاقه‌ایی که به روزنامه‌نگاری داشتم و اکنون هم کمتر میشد بتوانم به نشریه سر بزنم، پل ارتباطی خوبی برای تعامل و تبادل نظر با همکارانم و پیگیری کارهای نشریه میشد. و در آخر اینکه بلاخره یک وبلاگی را برای خودم دست و پا می‌کردم که کمترین فایدش این است که از سوال دیگر دوستان و آشنایان که از من «علت نداشتن وبلاگی برای خودم با وجود اینکه دوستانم وبلاگ دارند و آدمی هستم که معمولا در اینترنت و سایت‌ها پرسه می‌زنم در واقع سرم برای اکتیو بودن در این قسم فعلیتها هم درد می‌کند» دیگر در امان خواهم بود. چن روز بعد که به سراغ وردپرس رفتم تا به پیشنهاد خواجه‌پور وبلاگم را در آنجا بسازم به مشکل برخوردم چون یک سایت به زبان انگلیسی بود که ظاهرا هم فیلتر شده بود و منم که سررشته‌‌ی چندانی نداشتم در نتیجه به دفتر صحبت‌نو رفتم تا یقه یکی از همکاران را بچسبم. البته از اول «مسعود غفوری» را برای کمک در نظر گرفته بودم چون خود محمد خواجه‌پور کمتر حضوری در دسترس قرار می‌گیرد مگر اینکه در اینترنت خصوصا جمیل به دامش بیاندازید. تا اینکه همان‌ روز مسعود غفوری که در حال خروج از دفتر بود را نیم ساعتی معطل خویش ساختم. او در کنار یاد دادن، خودش کارم راحتر کرد و وبلاگ را ساخت. درست بر خلاف محمد خواجه‌پور که اصولا یاد می‌دهد اما کار اصلی را از خود آدم می‌خواهد که حسابی شاکی‌اش خواهی شد اما غفوری هم کار و هم آموزش را خوشبختانه خودش بر عهده می‌گیرد که اینجا جایش است بگویم روح اموات دو جین پشتت شاد. که البته به نظر من روش خواجه‌پور کارسازتر است. هرچند که بعدش دعاها پشت‌سر مسعود غفوری خواهد بود و از این بابت‌ها من همیشه مدیونش بوده‌ام. حالا بگذریم که او کار آنچنان شاقی هم نکرد که بنده بخواهم بزرگ جلوه‌اش بدهم! اما ظاهر  واقعیت آن بود که بنده‌ آن کار غیر شاق را بلد نبودم! خلاصه که وبلاگ ساخته شد و در آخرین جلسه کارگاه، گزارش ساختش را به جناب خواجه‌پور دادیم به خیال آنکه باید منتظر حرکت و ارائه سوژه از طرف وی باشیم. یکی هم نبود به ما بگوید: بابا زهی خیال باطل! چندی از پایان جلسات کارگاه و بازگشت خواجه‌پور به تهران نگذشته بود که آن خبر هول‌انگیز و غیر منتظره استعفای خواجه‌پور را از وبلاگش جویا شدیم که موجب شد تا مدتی من و همه همکاران را به شدت متاثر و درگیر خودش کند. و البته خدا را شکر با حمایت سخت‌کوشانه و دوچندان شدن مسولیت غفوری در نشریه و پشت هم بودن بچه‌ها‌ی دفتر و نیز کمک متوالی خواجه‌پور همه چیز به همان روال خودش برگشت. اما در پیشامد این جریانات؛ به راه انداختن وبلاگ بنده نیز رفت که همانگونه ساخته شده بماند تا حسابی زیر پایش علف که چه عرض کنم درخت سبز شود! دیدیم دوستان به مرور وبلاگشان را راه می‌اندازند و من همچنان بی‌اراده و بی‌حوصله ذره‌ایی هم دلم به حال وبلاگ ساخته شده ولی بی‌حرکت نمی‌سوزد. دیدیم پس از مدتی همه آنهایی که به زور و جبر خواجه‌پور وبلاگ ساخته‌اند حسابی آپدیت‌هایشان بالا گرفته و تقریبا کسی جز من بی وبلاگ نمانده است ولی با این حال کوچکترین حرکتی در خود ایجاد نمی‌کنم. بنده هم که اصلا و ابدا حسودی نمیکردم و اصلا به من چه که همه وبلاگ دارند و من ندارم، به غیرت نویسندگی و دست به قلم بودن و از چیز میزا بر خورد و تصمیم گرفتم که سر فرصت وبلاگ را به جریان بیاندازم که از این تصمیم هم حدود یکی دو هفته گذشت تا اینکه یک شب در جمیل محمد خواجه‌‌پور وبلاگم را خواست و گفت: «سریعتر وبلاگم را راه بیندازم» و منم که اصلا دو مرتبه به انگیزه سوژه گرفتن از خواجه‌پور و کمک گرفتن از او خودم را مشتاق به جریان در آوردن وبلاگ نساخته بودم! گفتم: «چشم زودتر راهش می‌اندازم» که تلنگر دو مرتبه آن شب خواجه‌پور اینک منجر به جریان افتادن وبلاگ شد. البته این را هم بگویم: وقتی آن شب خواجه‌پور علت به جریان نداختن وبلاگم را فهمید گفت: «باید وبلاگم را راه می‌انداختم و در همین جا محترمانه بد بیراه یا به اصطلاح خودمانی و عامیانه‌تر گلاب به رویتان فحش پیشکششان می‌کردم.» اما من دیگر به بزرگی خودم بخشیدمش و سکوت را بر شل کردن نوک قلم جایز دانستم!

خب این هم ماجراهای ساخت یه وبلاگ ساده و در حال حاضر بی‌ماجرایی که نویسنده آن در دومین پستش ماجرای ساخت خودش را سوژه‌یابی کرده است، حالا سوژه مطلب سومی چه خواهد بود خدا می‌داند!

پ.ن: من از مسعود غفوری به خاطر تمام راهنمایی‌هایش و محمد خواجه‌پور به خاطر مساعدت‌ و وادار نمودنم به ایجاد وبلاگ که منجر به شکستن فیلتر سخت بودن «نوشتن و انتخاب سوژه»برایم شد بسیار قدردان و ممنونم.

کلام آغازین:

مدت‌ها بود دنبال بهانه‌ایی بودم که دیدگاه‌ها و حرفایم را  را در مکانی آزاد و مخاطب‌دار با زبان دل به رشته‌ی تحریر درآورم. پیش از این، بار سنگین ناگفته‌ها را صفحات دل‌رحم و بی‌رنگ دفتر خاطرات بر دوش می‌کشیدند و سپیدی آن را توام با سیاهی می‌ساختند اما اکنون «وبلاگ من» دراین دنیای مجازی داوطلبانه نوشته‌هایم را در آغوش می‌کشد و گاه و بی‌گاه آن را در اختیار دوستانم می‌گذارد. دوستانی که می‌دانم بر سرم منت نهاده و با درج نظرات ارزشمندشان نوشته‌هایم را ارج می‌نهند. امید است بتوانم آنچه در لابه ‌لای سرزمین شلوغ و گسترده ذهنم حجیم‌تر شده و رنگی تیره به خود گرفته‌اند را با زبانی آرام و لحنی‌صریح و دوستانه در اینجا بنگارم تا نگاه‌های صمیمانه‌ی شما همچنان طنین‌انداز و روشنی‌بخش وبلاگ ناچیز بنده باشد.