اکتبر 11, 2009 بدست الهام زاهدی
خلاصه عرض کنم خدمتتان که ساخت این وبلاگ ما هم برای خودش یک نمه ماجراهایی البته ساده دارد که عزمم را حسابی ساخته و بر آن شدهام که برایتان بازگو نمایم:
حقیقتش را بخوایید من هیچ وقت حال و حوصله وبلاگ را نداشتهام! چون احساس میکردم باید هر دفعه یک سری نوشته تازه و تقریبا جذاب برای خوانندههایم داشته باشم و قطعا نیز میبایست خودم را به نوشتنهای منظم روزانه یا هفتگی مقید کنم و این برایم کمی یا شایدم بسیار سخت بود. مثل آنکه بخواهم به تنهایی آن هم در یک شب زمستانی خودم را به سر قله کوه قاف برسانم و تا صبح نشده بهترین ستارهها را بچینم و برای عرضه به دیگران به زمین بیاورم! آها، گفتم سخت! بگذارید در این باب چیزی خدمتتان عرض کنم. بنده اصولا مطالعه کردن و حرف زدن یا همان فک زدن را بیش از نوشتن آن هم در قالب تنظیمات نوشتاری با انتخاب پرمعناترین و مناسبترین واژهها، دوست میدارم. چون در هنگام صحبت با دیگران آنچه به ذهن میآید «البته با تفکر چند ثانیهایی» گفته میشود و زیاد خودمان را در قید و بند چیزی قرار نمیدهیم اما به هنگام تحریر، کلی چیز میز با چاشنی تفکر بسیار لازم است که این موجب میشود بنده سرم را زیاد برای نوشتن به درد نیاورم و خود را در دام وبلاگها نیندازم. اما روزگار من را با کسانی آشنا کرد که مرا وادار به نوشتن نمود. حالا بگذریم که همیشه در دفتر خاطرات و یا وبلاگ کاملا شخصیام تقریبا خاطرات روزانه یا هفتگیام را مینوشتم و هیچ باکی هم از نوشتن نداشتم چون فقط برای خودم بود و یا در دوران مدرسه به خصوص آن دوران که انشاءها با موضاعات متفاوت داشتیم، همیشه خدا داوطلب خواندن انشاهایم بودم چون همیشه دست به قلم میشدم. و در واقع انشایم هم خوب بود. اما آن زمان هم زیادی سرم را برای چند صفحه بیخودی به درد میاوردم که مال من بهترین باشد، اما وقتی هم زیادی روی جملات و واژههای نوشتم متمرکز میشدم به نتیجهی خاصی که نمیرسیدم هیچ؛ بلکه تقریبا ساعتها وقتم صرف مرور و ویرایش بیهوده و مکرر نوشتم میشد. از این جهت میگوییم مرور و ویرایش بیهوده چون «هر نوشته آخر سر همان چیزی از آب در میایید که بار اول به ذهنت با حس و فضای آن لحظه خطور کرده است، پس خروج از آن فضا دیگر هزار بار ویرایش که جملات و واژگانی با مفهوم بهتری را در بر داشته باشد میسر نخواهد بود و جالب هم همینجاست که معمولا همان نوشتهی اول به همراه ویرایشات جزئی بهترین خواهد بود.» برای دیگران نمیدانم اما لااقل برای خودم که همیشه اینگونه بوده است. به همین خاطر است که حتی نزدیکترین دوستانم که برای خودشان وبلاگ داشتهاند و همیشه خدا بهم پیشنهاد داشتن وبلاگ میدادند نتنوانستند در من تاثیر و یا انگیزهایی برای ساخت وبلاگ ایجاد کنند.
خلاصه ماجرا از اینجا شروع میشود که «محمد خواجهپور» در جلسات کارگاه روزنامهنگاری از ما خواست که هریک برای خودمان وبلاگی داشته باشیم و مطالب نشریه را در وبلاگهایمان دنبال کنیم. و روی آن تاکید و سماجت خاصی نشان داد که در نهایت آدمی را وادار به انجامش میکرد. راستش را بخواهید اولش زیاد از این مسئله خوشم نیامد به همان دلیلی که بالا خدمتتان عرض کردم. ولی چه کنیم دیگر خواجهپور است و استاد زورگیری و جبر و وادار ساختن! چنین شد که بعدا که سلولهای خاکستری مغزم را بیشتر بکار انداختم با خودم گفتم: حالا مشکلی نیست. احتمالا انتخاب سوژههایش با خواجهپور و نوشتن از ما خواهد بود و این کار مرا راحتر میکند. چون به نظر من «انتخاب یک سوژه مناسب برای نوشتن قطعا سختتر از خود نوشته است.» ودیگر اینکه با توجه به وابستگی و علاقهایی که به روزنامهنگاری داشتم و اکنون هم کمتر میشد بتوانم به نشریه سر بزنم، پل ارتباطی خوبی برای تعامل و تبادل نظر با همکارانم و پیگیری کارهای نشریه میشد. و در آخر اینکه بلاخره یک وبلاگی را برای خودم دست و پا میکردم که کمترین فایدش این است که از سوال دیگر دوستان و آشنایان که از من «علت نداشتن وبلاگی برای خودم با وجود اینکه دوستانم وبلاگ دارند و آدمی هستم که معمولا در اینترنت و سایتها پرسه میزنم در واقع سرم برای اکتیو بودن در این قسم فعلیتها هم درد میکند» دیگر در امان خواهم بود. چن روز بعد که به سراغ وردپرس رفتم تا به پیشنهاد خواجهپور وبلاگم را در آنجا بسازم به مشکل برخوردم چون یک سایت به زبان انگلیسی بود که ظاهرا هم فیلتر شده بود و منم که سررشتهی چندانی نداشتم در نتیجه به دفتر صحبتنو رفتم تا یقه یکی از همکاران را بچسبم. البته از اول «مسعود غفوری» را برای کمک در نظر گرفته بودم چون خود محمد خواجهپور کمتر حضوری در دسترس قرار میگیرد مگر اینکه در اینترنت خصوصا جمیل به دامش بیاندازید. تا اینکه همان روز مسعود غفوری که در حال خروج از دفتر بود را نیم ساعتی معطل خویش ساختم. او در کنار یاد دادن، خودش کارم راحتر کرد و وبلاگ را ساخت. درست بر خلاف محمد خواجهپور که اصولا یاد میدهد اما کار اصلی را از خود آدم میخواهد که حسابی شاکیاش خواهی شد اما غفوری هم کار و هم آموزش را خوشبختانه خودش بر عهده میگیرد که اینجا جایش است بگویم روح اموات دو جین پشتت شاد. که البته به نظر من روش خواجهپور کارسازتر است. هرچند که بعدش دعاها پشتسر مسعود غفوری خواهد بود و از این بابتها من همیشه مدیونش بودهام. حالا بگذریم که او کار آنچنان شاقی هم نکرد که بنده بخواهم بزرگ جلوهاش بدهم! اما ظاهر واقعیت آن بود که بنده آن کار غیر شاق را بلد نبودم! خلاصه که وبلاگ ساخته شد و در آخرین جلسه کارگاه، گزارش ساختش را به جناب خواجهپور دادیم به خیال آنکه باید منتظر حرکت و ارائه سوژه از طرف وی باشیم. یکی هم نبود به ما بگوید: بابا زهی خیال باطل! چندی از پایان جلسات کارگاه و بازگشت خواجهپور به تهران نگذشته بود که آن خبر هولانگیز و غیر منتظره استعفای خواجهپور را از وبلاگش جویا شدیم که موجب شد تا مدتی من و همه همکاران را به شدت متاثر و درگیر خودش کند. و البته خدا را شکر با حمایت سختکوشانه و دوچندان شدن مسولیت غفوری در نشریه و پشت هم بودن بچههای دفتر و نیز کمک متوالی خواجهپور همه چیز به همان روال خودش برگشت. اما در پیشامد این جریانات؛ به راه انداختن وبلاگ بنده نیز رفت که همانگونه ساخته شده بماند تا حسابی زیر پایش علف که چه عرض کنم درخت سبز شود! دیدیم دوستان به مرور وبلاگشان را راه میاندازند و من همچنان بیاراده و بیحوصله ذرهایی هم دلم به حال وبلاگ ساخته شده ولی بیحرکت نمیسوزد. دیدیم پس از مدتی همه آنهایی که به زور و جبر خواجهپور وبلاگ ساختهاند حسابی آپدیتهایشان بالا گرفته و تقریبا کسی جز من بی وبلاگ نمانده است ولی با این حال کوچکترین حرکتی در خود ایجاد نمیکنم. بنده هم که اصلا و ابدا حسودی نمیکردم و اصلا به من چه که همه وبلاگ دارند و من ندارم، به غیرت نویسندگی و دست به قلم بودن و از چیز میزا بر خورد و تصمیم گرفتم که سر فرصت وبلاگ را به جریان بیاندازم که از این تصمیم هم حدود یکی دو هفته گذشت تا اینکه یک شب در جمیل محمد خواجهپور وبلاگم را خواست و گفت: «سریعتر وبلاگم را راه بیندازم» و منم که اصلا دو مرتبه به انگیزه سوژه گرفتن از خواجهپور و کمک گرفتن از او خودم را مشتاق به جریان در آوردن وبلاگ نساخته بودم! گفتم: «چشم زودتر راهش میاندازم» که تلنگر دو مرتبه آن شب خواجهپور اینک منجر به جریان افتادن وبلاگ شد. البته این را هم بگویم: وقتی آن شب خواجهپور علت به جریان نداختن وبلاگم را فهمید گفت: «باید وبلاگم را راه میانداختم و در همین جا محترمانه بد بیراه یا به اصطلاح خودمانی و عامیانهتر گلاب به رویتان فحش پیشکششان میکردم.» اما من دیگر به بزرگی خودم بخشیدمش و سکوت را بر شل کردن نوک قلم جایز دانستم!
خب این هم ماجراهای ساخت یه وبلاگ ساده و در حال حاضر بیماجرایی که نویسنده آن در دومین پستش ماجرای ساخت خودش را سوژهیابی کرده است، حالا سوژه مطلب سومی چه خواهد بود خدا میداند!
پ.ن: من از مسعود غفوری به خاطر تمام راهنماییهایش و محمد خواجهپور به خاطر مساعدت و وادار نمودنم به ایجاد وبلاگ که منجر به شکستن فیلتر سخت بودن «نوشتن و انتخاب سوژه»برایم شد بسیار قدردان و ممنونم.